loading...
وب سایت تفریحی واسه تو
آخرین ارسال های انجمن
arezoolove بازدید : 441 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)


 او بنده ي يار و يار در بند

از يکدگران به بوي خرسند

هر شب ز فراق، بيت خوانان

پنهان بشدي به کوي جانان

در بوسه زدي و بازگشتي

باز آمدنش دراز گشتي

رفتنش به از شمال بودي

باز آمدنش به سال بودي

در وقت شدن هزار پر داشت

چون آمد خار در گذر داشت

 اگر به اختيار مجنون بود، او دلش مي خواست که هميشه در کوي ليلي بماند و ديگر مجبور نشود اين

همه راه را برود و برگردد و آن همه جدايي و درد را تحمل کند. حالت روحي مجنون مثل بچه هاي کوچک

شده بود؛ بچه اي که در همه حال دنبال محبت است. او هم جز عشق ورزي کار ديگري نداشت. حتي

وقتي با دوستانش بيرون مي رفت، با آن ها حرف نمي زد. فقط از ليلي حرفف مي زد. در تمام طول راه

وصف زيبايي ليلي مي کرد و شعرهايي درد آلود و عاشقانه مي سرود و زمزمه مي کرد. گوشش جز از

ليلي چيزي نمي شنيد و زبانش جز از ليلي حرفي نمي زد

با آن دو سه يار هر سحرگاه

رفتي به طواف کوي آن ماه

بيرون ز حساب نام ليلي

با هيچ سخن نداشت ميلي

هر کس که جز اين سخن گشادي

نشنيدي و پاسخش ندادي

رسم روزگار اين است که بزرگان و بزرگزادگان دست درماندگان را بگيرند و آنان را ياري نمايند، ولي حالا

مجنون اميرزاده، خود درمانده و گرفتار بود و محتاج کمک ياري ديگران. او در بند عشق ليلي گرفتار شده

بود واين آتش عشق روز به روز شعله ورتر مي شد.سخت گيري پدرش و حرف هاي مردم درد و رنج او را

 بيشتر مي کرد. او چاره اي جز اين نمي ديد که از شدت غصه سر به بيابان نجد بگذارد و افتان و خيزان

بالاي کوه برود و باز هم در وصف ليلي شعر بخواند و خاک روي خود را با اشک چشم بشويد. گاهي هم

از باد شمال مي خواست که پيغامش را به ليلي برساند و به او بگويد که مجنون به خاطر تو آواره ي کوه

و بيابان شده است. تو نيز حرفي بزن، چيزي بگو و پيغامي بفرست.

مجنون فرياد مي زد: "اي باد صبا، حالا که من نمي توانم دلدارم و آرام جانم، ليلي را ببينم، به او بگو که

مجنون از غم دوري تو، غم و دردش را به خاک زمين گويد. تو نيز اگر پيغامي داري مشتي خاک بردار و

بفرست که پيش من يادگار بماند. به او بگو که اگر آتش عشقت مرا گرم نمي کرد و زندگي نمي بخشيد،

 غم دوريت، همچون سيلي مرا از جاي مي کند و همراه خود مي برد. اي ليلي، اگر اشک چشمانم ياريم

 نمي کرد، آتش دل، تمام وجودم را مي سوزاند و خاکستر مي کرد.

گر آتش عشق تو نبودي

سيلاب غمت مرا ربودي

ورآب دو ديده نيستي يار

دل سوختي آتش غمت زار

اي باد صبا، به ليلي بگو که تو شمع فروزان زندگي مني، و من پروانه اي هستم که گرد تو مي چرخم، از

خود، دورم نکن. اي کسي که ياد تو قلب مرا چاک چاک کرده است، کاش مرهمي برايم مي فرستادي تا

تسلي بخش دل دردمندم باشد و به روح آزرده ام نشاط و سلامتي بخشد.

اي شمع نهان خانه ي جان

پروانه ي خويش را مرنجان

اي درد و غم تو راحت دل

هم مرهم و هم جراحت دل

قند است لب تو گر تواني

از وي قدري به من رساني

مجنون اينها را گفت و بعد به طرف خانه ي خود راه افتاد. ولي روز بعد هنوز خورشيد چهره درخشانش را

به عالميان نشان نداده بود که مجنون مثل هميشه از خانه بيرون آمد. باز هم بي قرار و ناآرام بود. اين بار

دوستان او هم همراه شدند؛ دوستاني که مثل او عاشق و ناآرام بودند.

آنها دوان دوان با چهرهايي برافروخته،سرود مي خواندند و به طرف محله ي ليلي مي دوديدند.

 مجنون تمام راه شعر مي خواند و با ليلي درد و دل مي کرد. او سراپا آتش و درد بود.

ليلي چه سخن؟ پريوشي بود

مجنون چه حکايت؟ آـشي بود

ليلي سمن خزان نديده

مجنون چمن خزان نديده

ليلي به کرشمه زلف بر دوش

مجنون به وفاش حلقه در گوش

وقتي به محله و جلوي خانه ليلي رسيدند، صداي مجنون بلندتر شد. ليلي که گويي منتظر او بود،

مشتاقانه پشت پنجره ايستاده بود و چشم به مجنون داشت. براي لحظاتي

هر دو دلداده چشم در چشم هم دوختند.

ليلي سرِ زلف شانه مي کرد

مجنون دُرِ اشک دانه مي کرد

ليلي ميِ مشکبوي در دست

مجنون نه ز مي، ز بوي مي مست

چند لحظه اي آن دو با حسرت به يکديگر نگاه کردند، عاقبت مجنون به گريه افتاد. ليلي از قبل خودش را

آماده کرده بود تا حرفي بزند و با مجنون درد و دل کند؛ ولي صدا در گلويش گره خورد.

بغض راه گلو را بست و نتوانست حرفي بزند. مجنون هم دست کمي از ليلي نداشت. شعرهايي که

براي ليلي سروده بود و مي خواست براي او بخواند، همه را ناگهان از ياد برد. او مي خواست فرياد بزند

و بگويد:اي صبح روشني بخش من، اي باغ پر گل من، اي ماه تابان من، نگاهي به من غمزده بينداز! به

قيس عامري نگاه کن! ببين که از من چيزي جز يک دل حونين باقي نمانده است. اي ليلي من، اي که

وجودت سراسر شکوفه است، لحظه اي به من نگاه کن. اي ليلي، شادابي گلزار از توست و لطافت گل از

توست. به من نگاه کن. به اين چمن خزان زده ي تکيده ي رنجور نگاه کن. تو صيح روشني بخشي و من

 چراغي نيم سوخته ام و مرده ام.

 مجنون مي خواست اينها را با صداي بلند بگويد ولي صدايش ياري نکرد. همه ي وجودش چشم شده و

بر چهره ي ليلي خيره مانده بود. ليلي نيز پر از شوق، سعي داشت تا گرد غم از چهره بزدايد. مجنون در

عالم حيرت و ناباوري، وَ اِن يَکاد زمزمه مي کرد و نفس گرم خود را همراه با آن به سوي محبوب

مي فرستاد تا کسي ليلي را چشم نزند.

با اينکه مجنون از دور ليلي را نگاه مي کرد و ليلي نمي توانست حرفي بزند و چيزي بگويد،

ولي نگهبانان قصر پدر ليلي، مجنون را ديدند و همان طور که پدر ليلي دستور داده بود، دايه ي او را خبر

کردند. دايه از بيم خشم پدر ليلي، به سرعت خود را به ليلي رساند و گفت: اي عزيز دلبند من،

اي دردانه ي زيباي من، بهتر است پنجره را ببندي و به اتاق ديگري برويم.

ليلي دل آزرده و گريان همراه دايه به اتاق ديگري رفت؛ اتاقي بدون پنجره ف با ديوارهاي بلند. ليلي که

ديگر نمي توانست چهره ي مجنون را ببيند، سر به شانه ي دايه گذاشت و از بخت بد خود گله کرد، از

سختگيري پدر وجور زمانه گريست.

دايه که زني مهربان و با تجربه بود، مادرانه براي ليلي دل سوزاند و براي آرام کردن او در گوشش زمزمه

کرد: عزيز دلبندم، هيچگاه از سرنوشت گلايه نکن، به ياد دارم که پدر قيس، رييس قبيله ي عامريان، براي

 داشتن پسري چون قيس نذرها کرده تا خداوند قيس را به او عطا فرمود، ولي حال مي بيني که جنون

عاشقانه ي اين پسر، بزرگترين غم دنيا را بر دل پدر گذاشته است. شايد اگر آن روز به سرنوشت خود

راضي مي شد، امروز در اين درياي غم غوطه نمي خورد. تو نيز به آنچه تقدير برايت رقم زده است، راضي

 باش و شکر گزار. ليلي بي آنکه از پندهاي حکيمانه ي دايه راضي شود، آرام و بي صدا اشک مي ريخت.

نگهبانان خبر آمدن مجنون را به پدر ليلي رساندند. او از خشم برافروخته شد که همه دچار ترس شدند

و براي اينکه اين ديدار تکرار نشود، دستور داد پلي را که روي رودخانه زده بودند

و دو محله را به هم وصل مي کرد، خراب کنند.

چون راه ديار دوست بستند

برجوي بريده پل شکستند

مجنون زمشقت جدايي

کردي همه شب غزلسرايي

هر دو زديار خويش پويان

بر نجد شدي سرودگويان

پل را شکستند و اميد مجنون همراه آن هزار تکه شد. خواب از چشمان مجنون رفت و او تاريکي شب ها

را بي تابانه به روز مي رساند. غزل هاي عاشقانه مي خواند – غزل هايي که بوي رنج داشت و در آنها

جاي پاي اشک پيدا بود – و باز هم هر صبح به طرف فلات نجد به راه مي افتاد.
             









من تو يه خانواده ثروتمند به دنيا اومدم يه عمو دارم اسمش رضاست يه پسر داره اسمش اميره منو امير وقتي بچه بوديم هميشه با هم بوديم بازي ميکرديم و.... وقتي بزرگ شديم رابطمون کم شد يعني سنمون اجازه نميداد باهم باشيم ??سالم بود که متوجه شدم به اميرعلاقه دارم اگه ?روز نمي ديدمش دلم براش تنگ ميشد امير پسرخوبي بود ظاهر خوبي داشت اما بخاطر اخلاقي که داشت همه تو فاميل از امير خوششون ميومد وقتي که من ?? سالم بود امير?? سال داشت ?سال از من بزرگتر بود من اون سال تو دانشگاه قبول شدم امير هم دانشجو بود اما تو شهرخودمون اما من بايد براي درس خوندن ميرفتم يه شهرديگه وقتي خبر قبولي من تو دانشگاه تو فاميل پخش شد پدرم يه جشن برام گرفت تو مراسم امير خيلي دير اومد نگرانش بودم وقتي اومد همش تو فکر بود چشاش قرمز شده بود اخه امير وقتي از چيزي ناراحت بود چشاش قرمز ميشد رفتم پيشش گفتم امير از چي ناراحتي؟ هيچي نگفت بلند شد رفت تو حياط منم بعد از چند دقيقه پشت سرش رفتم تو حياط رو پله ها نشسته بود سرشو گذاشته بود رو زانوهاش منم صداش کردم اما جواب نداد رفتم کنارش نشستم سرشو بلند کردم ديدم داره گريه مي کنه گفتم امير چي شده چرا داري گريه مي کني هيچي نگفت از سکوتش خيلي عصبي بودم گفتم اين سکوتت چه معني ميده بازم چيزي نگفت گفتم خب لعنتي چيزي بگو؟ گفت مريم راستش من تو رو دوس دارم و تحمل دوريتو ندارم اگه تو از پيشم بري من به کي دل خوش کنم من عاشقتم از چند سال پيش و هر شب از اينکه نميتونم حرف دلمو بهت بگم عذاب ميکشيدم و گريه ميکردم اما هر وقت ميديدمت اروم ميشدم اما الان که تو ميخواي بري يه شهر ديگه من تحمل دوريتو ندارم اگه قبلا با ديدنت اروم ميشدم الان با رفتنت ديگه نميتونم اروم باشم طاقت دوريتو ندارم الانم اگه از حرفاي من ناراحت شدي ميتوني بري جلو فاميل و هرچي دلت ميخواد به من بد وبيراه بگي ديگه هيچي برام مهم نيست مريم من فقط تورو ميخوام خيلي خوشال بودم که امير هم به من علاقه داره گفتم امير يعني تو عاشق مني گفت آره بخدا حاضرم جونمم برات بدم گفتم خب ديوونه منم تو رو دوس دارم عاشقتم يه لحظه تعجب کرد گفت مريم يعني تو هم منو دوس داري گفتم آره منم عاشقتم خيلي خوشحال شد دوباره داشت گريه ميکرد گفتم ديگه چرا گريه مي کني گفت ولي به هر حال تو ميخواي از پيشم بري گفتم من اگه برم جسمم ميره دلمو ميذارم پيش تو اشکاشو پاک کرد اومد بغلم کرد و بوسم کرد گفتم بي ادب بار آخرت باشه با دختر مردم از اين کارا مي کني گفت اين که دختر مردم نيست اين عشق منه ديگه از ناراحتي چند لحظه قبلش خبري نبود گفتم برو صورتت رو بشور بريم تو زشته زياد بيرون باشيم گفت به روي چشم عشق من و دوباره اومد بوسم کرد رفت صورتش رو شست و باهم اومديم تو خونه وقتي اومديم تو خونه همه فاميل

يه طوري مارو نگاه ميکردن انگار همه چيزو فهميدن مامانم اومد گفت کجا بودي با امير گفتم مامان امير تو مراسم ناراحت بود و يهو از مراسم رفت بيرون منم دنبالش رفتم ببينم کجا رفته ديدم تو حياط نشسته گفتم امير چرا ناراحتي اونم گفت چيزي نيست با يکي از دوستام دعوام شده حالم زياد خوب نيست ديگه مامانم چيزي نگفت و گذاشت رفت منم ديگه داشتم با مهمونا حرف ميزدم چند بار چشمم به امير افتاد از ناراحتي اولش خبري نبود خيلي خوشحال بود منم خيلي خوشحال بودم که تونستم علاقه ام رو به امير بگم و خوشحال تر بودم که امير هم به من علاقه داره اونشب بهترين شب عمرم بود هم جشن قبوليم بود هم به عشقم رسيده بودم از اون روز به بعد با مامانم ميرفتيم بيرون وسايلي رو که براي دانشگاه لازم بود خريديم يک روز قبل از عازم شدن من. صبح تو خونه تنها بودم مامانم رفته بود مطب بابامم شرکت بود زنگ خونمون رو زدن رفتم ببينم کيه ديدم اميره در رو باز کردم امير اومد تو گفت تنهايي گفتم آره از شبي که مراسم جشن برگزار شده بود تا اون روز منو امير هيچ موقع تنها با هم نبوديم امير يه شاخه گل برام آورده بود گفتم بشين برم برات يه چيزي بيارم گفت ممنون چيزي نميخورم فقط بيا پيشم بشين روز آخري بشينم سير نگات کنم منم گفتم باشه رفتم کنارش نشستم گفت مريم راستي راستي داري ميري؟ گفتم آره چند قطره اشک از چشاش اومد پايين منم ديگه طاقت نياوردم شروع کردم با امير گريه کردن سرمو گذاشتم رو سينه اش و باهم حدود ?? دقيقه گريه کرديم گفتم امير بسه بذار با يه خاطره خوب از پيشت برم اشکاشو پاک کرد و دوباره بوسم کرد اينبار منم محکم بغلش کردم و گفتم امير عاشقتم امير گفت من بيشتر و دوباره گفت مريم بهم قول بده اگه رفتي دانشگاه منو فراموش نکني و اونجا عاشق يکي ديگه نشي منم گفتم امير اين چه حرفيه من فقط تورو دوس دارم و فقط عاشق تو هستم گفت ممنونم گفتم امير الانه که مامانم بياد خونه اگه ببينه زشته گفت باشه و دوباره همديگرو بغل کرديم امير خواست بره گفتم امير يه چيزيو فراموش کردي گفت چي؟ گفتم صورتت رو بيار جلو تا بهت بگم اونم اينکارو کرد وقتي صورتش رو آورد جلو منم محکم بوسيدمش و يه گاز از لبش گرفتم گفت ديوونه لبم زخم شد گفتم اشکال نداره يادگاري من براي تو اونم گفت باش پس بذار منم يه يادگاري رو لبت بذارم منم فرار کردم اونم دنبالم کرد پريدم تو اتاقم و در رو بستم گفت شوخي کردم مريم و خداحافظي کرد و رفت منم از پشت در ازش خداحافظي کردم وقتي دانشگاه بودم با امير تلفني رابطه داشتم ترم اول که تموم شد وقتي به امير گفتم ميخوام برگردم خيلي خوشحال شد وقتي رسيدم خونه با مامان بابام که دلم براشون خيلي تنگ شده بود احوال پرسي کردم و با هم رفتيم خونه تو به امير پيام دادم و گفتم رسيدم خونه با امير تو يکي از پارک هاي شهرمون قرار گذاشتم دلم براش خيلي تنگ شده بود صبح که از خواب پاشدم به مامانم گفت نهار نميام خونه يکي از دوستام دعوتم کرده اما در واقع نهار با امير بودم وقتي رسيدم پارک امير رو ديدم که رو يه نيمکت نشسته بود قيافه اش خيلي عوض شده بود خوشکل شده بود وقتي که چشم امير بهم افتاد امير از جاش پريد و به سرعت خودشو به من رسوند گفت مريم خيلي دلم برات تنگ شده بود خيلي زيبا شدي و يکم قربون صدقه ام رفت اون روز رو با امير بودم بعد از چند ماه يه بار که ترمم تموم شده بود خواستم به امير زنگ بزنم بگم دارم ميام ولي هرچي زنگ ميزدم گوشيش خاموش بود ناراحت بودم وقتي رسيدم خونه بعد از شام گفتم مامان تو اين مدت که من نبودم اتفاق خا صي که نيوفتاده اونم گفت نه فقط پسر عموت امير نامزد کرده داشتم شاخ در مياوردم با تعجب گفتم امير!!!! گفت اره گفتم چه بي خبر پاشدم اومدم تو اتاقم و نشستم تا صبح گريه کردم با خودم گفتم امير چرا تو که عاشق من بودي تو به من قول داده بودي چرا رفتي با يکي ديگه نامزد کردي و... خيلي سوال ها اونشب تو ذهنم رفتن بعد از چند روز تو خونه تنها بودم زنگ در رو زدن فکر کردم مامانه اما وقتي تو تصوير ديدم اميره در رو براش باز نکردم زنگ زد خونه جواب دادم امير بود گفت مريم چرا در رو باز نمي کني گفتم خفه شو کثافت آشغال چرا با احساس من بازي کردي گفت مريم بخدا اينطور که تو داري فک مي کني نيست من.. ديگه نذاشتم ادامه بده و تلفنو قطع کردم ?/?بار دوباره زنگ زد اما من جواب ندادم چند هفته گذشت من روز به روز داشتم ضعيف تر ميشدم تا اينکه يه روز مامانم اومد خونه گفت جمعه شب عروسي امير دعوتيم خودتو اماده کن عصر بريم لباس بخريم گفتم مامان من نميام خودت يکي برام انتخاب کن گفت هرجور دوس داري وقتي عصر مامانم رفت بيرون با خودم نشستم کلي گريه کردم روز جمعه که رسيد مامانم گفت لباساتو بپوش بايد بريم دوس نداشتم برم اما اگه نميرفتم عموم ميومد دنبالم و بزور منو ميبرد منم رفتم لباسمو پوشيدم و با مامان بابام رفتيم تالار پاهام توان حرکت کردن نداشتن و قتي رسيديم داخل تالار امير و زنش هنوز نيومده بودن اصلا نميدونستم زنش کيه و قيافش چه جوريه وقتي گفتن عروس دوماد اومدن همه رفتن پيشواز جز من وقتي همه نشستن چشمم به عروس که افتاد خيلي تعجب کردم امير با مهناز يکي از صميمي ترين دوستاي دوران دبيرستانم ازدواج کرده بود مهناز اون موقع از رابطه ي منو امير خبر داشت از علاقه ي من به امير خبر داشت اما بهم خيانت کرده بود و با امير ازدواج کرده بود اونشب با هزار بدبختي که بود گذشت چندبار با امير و مهناز حرف زدم و پرسيدم چرا جفتتون بهم خيانت کردين اما هيچکدوم جوابي ندادن ديگه از امير که يه موقع عشقم بود و مهناز که بهترين دوستم بود متنفرم از اون روز به بعد نيمه شبا من فقط گريه مي کنم راستش تحمل اين خيانتو ندارم ديگه دارم کم ميارم قلبم ديگه جايي براي شکستن نداره برام دعا کنين


ارشيا جون از تو هم ممنونم بخاطر وب قشنگت راستش وقتي با وبت آشنا شدم خيلي خوشحال شدم که بالاخره يکي پيدا شد و من دردمو بهش بگم خيلي خيلي ازت ممنونم راستش يکم سبک شدم


ازتو دوست عزيز ممنونم که داستان رو تا اخر خوندي اگه نظر هم ندادي فداي سرت












اين داستاني که مي نويسم ،يک داستان واقعي مي باشد.در حقيقت بيشتر اين داستان بر گرفته از زندگي شخصي خودم است.اين داستان را با زبان شخصيت اصلي داستان بيان مي کنم.

من علي هستم،24 ساله،ساکن تهران.از آن پسرهايي که به دليل غرور زياد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نميزد.

در سال 1375،وقتي در دوره ي راهنمايي بودم با پسري آشنا شدم.اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستي ما بيشتر و عميق تر مي شد تا جايي که همه ما را به عنوان 2 برادر مي دانستند.هميشه با هم بوديم و هر کاري را با هم انجام مي داديم.اين دوستي ما تا زماني ادامه داشت که آن اتفاق لعنتي به وقوع پيوست.

در سال 84، در يک روز تابستاني وقتي از کتابخانه بيرون آمدم براي کمي استراحت در پارکي که در آن نزديکي بود ، رفتم.هوا گرم بود به اين خاطر بعد کمي استراحت در پارک، به کافي شاپي رفتم، نوشيدني سفارش دادم.من پسر خيلي مغرور و از خود راضي بودم که جز خود کسي را نمي پسنديدم .به اين خاطر وقتي دختري را مي ديدم، روي خود را بر ميگرداندم و نگاه نمي کردم ولي در آن روز به کلي تمام خصوصياتم عوض شده بود.چند دقيقه اي از آمدن من به کافي شا پ گذشته بود.ناگهان چشمم به دختري که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقي که نبايد مي افتاد،افتاد.

عاشق شدم؛حال و هوام عوض شد، عرق سردي روي صورتم نشسته بود.چند دقيقه اي به همين روال گذشت.

ادم زبان بازي بودم، ولي در آن لحظه هيچ کلمه اي به ذهنم نميرسيد.نمي دانستم چه کاري کنم.مي ترسيدم از دستش بدهم.دل خود را به دريا زدم،به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در ميان گذاشتم.شانس با من يار بود.توضيح و تفسيراتي که از خودم براي او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.

اسم آن دختر مونا بود.من در آن زمان 21 سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛مونا سال آخر و يکي از ممتازان دبيرستان خود بود؛از خانواده مجللي بودن و از اين نظر تقريباً با هم، هم سطح بوديم.

دوستي ما يک دوستي صادقانه و واقعي بود.3 سالي به همين صورت ادامه داشت.هر لحظه به علاقه من به او افزوده مي شد.موضوع ازدواج را با مونا درميان گذاشتم؛هر دو ما به وصلت راضي بوديم.خانواده هايمان نيز در اين مورد اطلاع کافي داشتند؛ولي من درآن زمان آمادگي لازم براي ازدواج را نداشتم؛چون مايل بودم کمي سنم بيشتر بشود.

من به قدري به مونا احترام مي گذاشتم و دوستش داشتم که هيچ وقت کلمه ي نه را از من نمي شنيد.تابستان 86 بود.با او تماس گرفتم ولي جواب نمي داد.2،3 روزي به همين صورت ادامه داشت ديگر داشتم از نگراني مي مردم،چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پيامک هايم را ندهد؛با مينا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم،موضوع را جويا شدم،بالاخره توانستم با هماهنگي او مونا را پيدا کنم.

وقتي از او دليل جواب ندادنش را پرسيدم حرفي را زد که همانند پتکي رو سرم فرود آمد.دنيا دور سرم مي چرخيد.گفت برايش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند.من که 24 سال بيستر نداشتم و مايل به ازدواج زود نبودم،خود را بر سر دو راهي عشق و عقل ديدم.عشق مي گفت ازدواج کنم و عقل مي گفت ازدواج زود هنگام نکنم.

وقتي ديدم مونا در شرايط روحي مناسبي قرار ندارد؛به خاطر اينکه نمي توانستم لحظه اي اذيت شدنش را تحمل کنم،قبول کردم که ديگر به او فکر نکنم و او با فردي که خانواده برايش انتخاب کرده ازدواج کند.

با چشماني گريان و با آروزي خوشبختي از او براي هميشه خداحافظي کردم.2،3 ماه گذشت،روزي نبود که به ياد او نباشم؛ و به خاطر دوري اش نگريم، ولي بايد تحمل مي کردم.به همين صورت روزها مي گذشت.پاييز رسيد.براي ديدن دوست نزديک، آرش، به ديدنش رفتم.آرش آن روز خيلي خوشحال بود؛وقتي علت را جويا شدم از پيدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛گفت که بالاخره توانسته دختري که هميشه در روياها به دنبالش ميگشته،پيدا کند.خوشحال شدم ،چون خوشحالي آرش را مي ديدم.با ذوق و شوق موبايلش را در آورد تا عکس ان دختر را به من نشان دهد.وقتي چشمم به عکس افتاد گويي دوباره پتکي به سرم خورده باشد؛گيج و مبهوت ماندم.سرگيجه اي به سراغم آمد که تا آن 24 سال هيچ وقت نديده بودم.

عکس  عکس مونا بود.همان دختري که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.

آرش از موضوع دوستي من و مونا هيچي نمي دانست.از او خواستم تا قراري را با او بگذارد و مرا به او معرفي کند.آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتي را براي ساعت 7 همان روز گذاشت.ساعت 6:30 من و آرش در محل قرار حاظر بوديم.به او گفتم من براي چند دقيقه بيرون مي روم، ولي وقتي دوستت آمد با من تماس بگير،تا بيايم.از کافي شاپ بيرون امدم،در گوشه اي از خيابان منتظر آمدنش بودم.ساعت 7 شده بود.مونا را ديدم.وارد کافي شاپ شد،همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد.آرام آرام وارد شدم،وقتي به کنار ميز رسيدم آرش بلند شد و شروع به معرفي من کرد؛وفتي چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد.اشک در چشمانم پر شده بود.نميدانستم چه کار کنم.

به آرش گفتم اين مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم.به خاطرش از خودم گذشتم،ولي او مرا خورد کرد،شکست.

با نيرنگ و فريب با دلم بازي کرد.به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، اين دفعه هم به خاطر تو از خودم مي گذرم؛دلي که يکبار بشکند،مي تواند دوباره هم بشکند.ولي من،نه تو و نه مونا را ديگر نميشناسم.

با چشماني گريام به مونا گفتم:اميدوارم خدا دلت را بشکند.

ازآنجا خارج شدم و تا به امروز ديگر نه انها را ميبينم و نه به انها فکر مي کنم؛و فقط از خدا براي دل شکستگان آرامش آرزومندم.










ز بذاريد ازايمان،آشغالترين دوس پسرم شروع كنم؛چون داستان بدون اون ناقصه...
 4سال پيش وقتي اول دبيرستان بودم...تو عروسي دخترخالم ديده بودمش...

    بذاريد از ايمان،آشغالترين دوس پسرم شروع كنم؛چون داستان بدون اون ناقصه...

     4سال پيش وقتي اول دبيرستان بودم...تو عروسي دخترخالم ديده بودمش...

    ايمان پسرخاله ي داماد و من دخترخاله ي عروس!اصلا قرار نبود باهاش رفيق بشم! چندبار دخترخالش "هنگامه"اومده بود سمتم و گفته بود كه ايمان ميخواد باهات رفيق شه؛ولي قبول نكرده بودم...چون يكي رو داشتم...من هنوزم عادت ندارم يعني اصلا تو مرامم نيست كه همزمان با 2نفر رفيق شم...4روز ازاون عروسي گذشته بود كه دعواي شديدي با دوس پسرم كردم...اسمش عليرضابود...اولين و تنها كسي كه واقعا دوسم داشت و داره...پسر خيلي پاكي بود...عين 4سال پيش من...هنوزم همينه...طرز حرف زدنش پشت گوشي هنوزم همون پاكي و سادگي رو داره...هنوزم ازطريق خواهر بزرگم به من پيغام ميده...كه دوسم داره... خودش يداستان جدا داره...وقت كردم براتون مينويسم...

    آره...4روز ازاون عروسي گذشته بود كه دعواي شديدي با عليرضا كردم....اينقدر عصبي بودم كه حد نداشت...سرم درد ميكرد...رفتم سر كيفم قرصمو بردارم ديدم يه كارت هست...پشتش يه شماره نوشته بود:0935....خواهر كوچيكمو صدا زدم(بعدا ميفهميد هرچي فتنه و سختي تو زندگيم كشيدم يپاش همين خواهرمه!)شماره رو نشونش دادم...گفت اون شب كه هنگامه ازتو نا اميد شد اومد شماره رو داد بمن گفت تو بهش بده..منم يواشكي گذاشتم تو كيفت!اول خيلي باهاش دعوا افتادم...ولي چندساعت بعد يفكر به ذهنم رسيد..چقدر ابلحانه و بچگونه...اول دبيرستان بودم ديگه... من تو پر قو بزرگ شده بودم،هنوز هيچ دردي نكشيده بودم... هيچ سختي تحمل نكرده بودم...چه برسه به اين سختي هايي كه هر دختري كشيده بود افسردگي ميگرفت!اصلاَ من اون موقع چميدونستم دوس پسر چيه!؟به هيچ وجه نميذاشتم پسري بمن حتي نزديك بشه!وقتي با امين(اولين دوس پسرم...باورتون ميشه اينم واسه خودش يه داستان داره!؟واسه همينه اسم خودمو"tired_girl"(دختر خسته)گذاشتم...خستم ديگه)رفيق بودم،حتي نميذاشتم نزديك من بياد!7،8 قدم باهاش فاصله ميگرفتم حرف ميزدم،ميرفتم!كجا قرار ميذاشتيم!؟اصلا با دوس پسرام بيرون نميرفتم!

    به فكر احمقانه خودم مثلا براي انتقام از عليرضا رفتم بهش زنگ زدم...هنوزم پشيمونم...كاش مثل هميشه اون شماره رو هم پاره ميكردم و برميگشتم پيش عليرضا...چاره ش يه عذر خواهي بود ديگه...ولي اينقدر توي اون سن وسال احمق بودم كه حتي عذرخواهي هاي عليرضا روهم نميديدم.. خوشگلي ايمان رو به عليرضا ترجيح دادم...كاش زودتر فهميده بودم كه فقط خوشكلي كافي نيست...2 ساله فهميدم و خيلي دير بود...

    ايمان فردي توپر و قدبلندبود با موهاي صاف قهوه اي روشن كه وقتي كلاه كپ سرش نميذاشت سيخ ميكرد..(نميدوني تاچه حد الان ازين كار جلف متنفرم...)بذار يه قسمت از دفتر خاطرمو واست بنويسم:"خنده هاش...يطور جالبي ميخنده!با همه فرق ميكنه!شايد بخاطر دندوناي ريز،رديف و سفيدش بود...ببين؛دندوناشو رو هم ميذاره ولباشو تاجايي كه دندوناي آخرش بزحمت ديده بشه،باز ميكنه!خيلي بهش مياد!"

    ايمان اولين كسي بود كه همه ي چيزايي كه نميدونستمو يادم داد... اولين كسي بود كه "دستش"به"دستم"خورد!اي كاش هم نمي خورد...كاش براي هميشه همون پاكي و معصوميت اول دبيرستانمو داشتم...اون آشغال بلاهايي بسرم آوردكه هنوزم كه هنوزه همچين بلاهايي بسرم نيومده!چقدر اذيت شدم...چقدر عذابم داد...هنوزم نميدونم واسه چي...نميدونم اگر "پيشيم"(عشق من...بخاطر چشماي روشنش اينجوري صداش ميكردم....خيلي خوشش ميومد...پس الانم همينجوري خطابش ميكنم...) تو اون موقعيت سخت و درد و رنجم نرسيده بود چيكار ميكردم...واقعا چيكار ميكردم!؟

    تابستون 88بود...3ارديبهشت...






شايد باورتون نشه!ولي باعث آشنايي من و پيشيم همين خواهر كوچيكه ي شر من بود!گفته بودم شماره پيشيمو دوستاش واسه اذيت كردنش زياد پخش ميكردن...يه روز اين شماره افتاد دست خواهر كوچيكم كه طرف دانشگاه پيشيم بادوستاي شرتر از خودش كلاس رياضي ميرفت...

 

 

الناز چون گوشي نداشت از گوشي من اس ميداد...همشم جروبحث...ولي صداشو درنياوردم كه اين گوشي مال منه...پيشيم فكر ميكرد مال النازه....الناز بهم گفت اگه اس داد بگم خونه نيست...يروز كه مثل هميشه من پشت كامپيوتر نشسته بودم و الناز با يكي از دوس پسراش قرار داشت(!)پيشي به گوشيم اس دادگفت:الناز؟اس دادم:"الناز خونه نيست...گوشيشو خونه جا گذاشته...شما بعدازظهر اس بديد مياد..."گفت"شما بايد آرام خانم باشيد.."

-

-              بله....

درباره خودشو الناز حرف زد....و گفت كه چجوري ناخواسته شمارش دست الناز افتاده...2،3روز بيشتر نبود كه اين اتفاق افتاده بود...ميگفت خيلي سخته كه يه فرد22 ساله(يعني خودش) با يه دختر 15 ساله(يعني الناز)رفيق شه...الناز بچه ست...راستم ميگفت...هنوز حركاتش عين بچه هاي 10 ،12 ساله بود...الناز بايد با يكي حداكثر با 2،3 سال بزرگتر از خودش رفيق ميشد...پيشيم ميدونست كه من 2سال از الناز بزرگترم....اينجوري سر حرف باز شد...خيلي درد دل كرد...خيلي چيزا بهم گفت...وقتي از رنجي كه كشيده بودم واسش حرف زدم،باورش نميشد...ميگفت امكان نداره!تو!اونم تو!الناز خيلي از صبور بودنت ميگفت...اينكه چقدر آروم و بي سر وصدايي...كاري بكار هيچكس نداري...چطور تونست اين بلارو سرت بياره!؟اونم تواين سن؟!توهنوز سنت كمه! چطوري تونست؟!بعد از كلي اصرارو قسم دادن از من قول گرفت يا بهش نشون بدم كيه يا شمارشو بدم حالشو بگيره...

الناز كه اومد خونه  بهش گفتم كه اس داد...بهشم گفتم كه چقدر از دستت عصباني بودوازاينكه ناخواسته شمارش دست تو افتاده چقدر ناراحته....خود الناز هم باور داشت كه سنش نسبت به پيشي خيلي كمه...

گفت توكه ميدوني من اينارو واسه سركاري ميگيرم!اين نشد يكي ديگه!(اون موقع يكي رو داشت به اسم هادي)من چندتارو واسه سركاري ميگيرم،هادي كه هست!ميدوني چقدر دوسمم داره...با هادي ميمونم بقيه رو هي عوض ميكنم!اينم يكي از اون!گفتم يعني من اگه باهاش رفيق بشم واست مهم نيست ديگه؟ گفت بذار امشب دست بسرش ميكنم يجوري،اينم بپره!

چي ميخواستم ازين بهتر...بعدازون همه سختي و رنجي كه با ايمان بودن كشيده بودم،يكي پيدا شده بود كه منو ميفهميد.....قسمتي از زندگيش شبيه من بود...حتي قسمتي از دردامون....اون شب رابطه الناز با پيشي تموم شد و از فرداش با خيال راحت تري بهش اس ميدادم...چون ديگه الناز ميدونست...اول داستان گفتم كه خيانت توكار من نيست...

 

و ما تا اينجاي ماجرا هنوووووز همديگه رو نديده بوديم!

5،6روز

بعد كلاس زبان داشتم...مؤسسه ما دوبلكس بود...كلاس ما طبقه بالا بود و يه پنجره داشت كه به طرف خيابون باز ميشد...توحرفامون گفته بودم كه كجا كلاس ميرم...يروز كه معلممون دير كرده بود بهم زنگ زد و گفت:"آرام حدس بزن الان كجام؟!(راستي!يادم رفت بگم!پيشي بچه شهسواره(همون تنكابن خودمون)ولي ساري دانشگاه ميره)گفتم:شهسواري ديگه!قراره بعدازظهر بياي ساري!

گفت سرتو از پنجره بيار بيرون!رفتم دم پنجره...گفتم خب كه چي؟!گفت يه پرايد آبي نفتي ؛سرمه اي يكم بخوابه؛بگرد ببين ميتوني پيداش كني؟!گفتم ديوانه شدي؟!گفت:تو بگرد! با چشام دنبال ماشين گشتم...

-     پيداش كردم!

-   ببين ميتوني رانندشو ببيني؟

-    تقريباَ...نه خيلي واضح...

- چه شكليه؟

-يه پسر با بلوز آستين كوتاي آبي..هيكلش باحاله!اينقد ازين هيكلا خوشم مياد!حالا چطور مگه؟ چي شده مرتضي؟

- اوني كه داري ميبينيش منم...

-  واي!جدي ميگي؟!ولي توكه گفتي بعدازظهر....

-خب اگه نميخواي برگردم....

-  اِ !اذيت نكن مرتضي!

اينقدر گرم صحبت شده بوديم كه ديگه يادم رفت برم پايين حداقل و از نزديك ببينمش!

بعدازظهرش رفتم كافينت واسه تحقيق مدرسم ؛چون كامپيوتر خونه رو برده بوديم واسه تعويض ويندوز....بهم اس داد و گفت كه ميخواد منو ببينه...خيلي اصرار كردم كه بياد كافينت...ولي گفت كه خواهرشم ميخواد منو ببينه...ميدونستم خواهرش از خودش يكي 2سال بزرگتره...2سال بود كه ازدواج كرده بود...

و آخرش قرار شد برم خونه خواهرش...گوشي دستم بود  آدرس ميداد...باورتون ميشه من قبلا نميدونستم  اصلا خيابوني به اسم خاقاني يا مازيار يا حتي خيام وجود داره؟!ميدونم خنده داره!ولي ما تازه 10 سال بود كه اومده بوديم ساري و من زياد تنها بيرون نميرفتم...17 سالم بيشتر نبود و برعكس خواهر كوچيكم من خيلي آروم ترو خجالتي تر بودم...

اينقدر رفتم تا به يه مجتمع چند واحده تقريباَ وسطاي خاقاني رسيدم...رفتم طبقه سوم...گفته بود كه در رو نيمه باز ميذاره...آروم تقه اي به در زدم و رفتم داخل...................

 خيلي خوشحالم ميكنيد وقتي سؤال يا نظري دارين بهم ميگين...ممنونم...حتما ميخونم و جواب ميدم....

منتظر نظرات وسؤالاتتون هستم...تا بعد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    تلفن همراه شما ساخت کدام شرکت است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 174
  • کل نظرات : 79
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 881
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 1,065
  • بازدید سال : 5,529
  • بازدید کلی : 339,059